سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک
به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی به درک
میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی بــــه درک
دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک
عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی بــــه درک
نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری
دیر بالای سرکشته رسیدی به درک...
سوفی صابری
تازگیا اینقد تنها شدم که اگه یه پشه بیاد تو اتاقم ، عمرا بزارم بره بیرون !!!
پ ن : خواهشن نگید از شما بعیده... با ادبیات وبلاگتون نمیخونه... و از این حرفا...
نفسهایم بی تو، بوی خاکستر سیگار پیرمردی رامی دهد
که به جوانی ازدست رفته اش می اندیشد…!!!
امانه، انگاردرنبودنت پیرتر از پیرمردی شده ام که در زیرسایه ی عصایش نشسته
و باخدایش حرفهادارد…