دیشب یه پشه نیشم زد
پاشدم دنبالش کردم
بالاخره گوشه اطاق خفتش کردم!
اومدم بکشمش!
یهوگفت: بابا !!
راست میگفت:من باباش بودم!
آخه خون من تو رگاش بود!
تا صبح تو بغل هم گریه کردیم!
پی نوشت : اصلا به کجای این دنیا بر میخوره که ما یکم بخندیم هان؟
خواستم خودمو گول بزنم
کسی دراین سوز و سرما دست هایت را نمیگیرد
در جیب بگذارشان...
شاید ذره ای خاطره ته جیبت مانده باشد...
که هنوز هم گرم است!
انسانها تنهائیت را پر نمیکنند …