یادداشت های روزانه یک دیوانــه

متن های عاشقانه,اشعار عاشقانه,تک بیتی عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,جملات زیبا,جملات قصار,اس ام اس عاشقانه,sms عاشقانه

یادداشت های روزانه یک دیوانــه

متن های عاشقانه,اشعار عاشقانه,تک بیتی عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,جملات زیبا,جملات قصار,اس ام اس عاشقانه,sms عاشقانه

بغض هر روز




نه زمین خاک ِ قدیمه٬ نه هوا همون هواست

تا چشام کار می کنه٬ هرچی که مونده نابجاست

داره از قبیله ی ما یکی یکی کم میشه
هر چی دوست دارم و دارم٬ راهیه عدم میشه

مثل ابرای زمستون دلم از گریه پُره
شیشه ی نازک ِ دل٬ منتظر تلنگره

غم سفره های خالی٬ دست های نحیف مردم
داغ شلاق جهالت به تن شریف مردم


غم اعدام ستاره٬ انحدام سرو  ِ  آزاد

تیرباران شقایق٬ باغبانی کردن ِ باد

همه قطره های خونی که به خاکم شده فریاد
همه اینهایی که گفتم٬ بغض هر روز منه٬ منو در من میشکنه

مثل ابرای زمستون دلم از گریه پُره
شیشه ی نازک ِ دل٬ منتظر تلنگره

 



احمدک


http://ssalimi.files.wordpress.com/2008/02/faghr.jpg



معلم چو آمد بنا گه کلاس

چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنهای ناگفته کودکان
به لب نارسیده فراموش شد

معلم زکار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش
بدین بی خبر بانک ناگه گسست

بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود
به جز آنچه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
بروی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
بنی آدم اعضای یکدیگر اند
وجودش به یکباره فریاد کرد
که در آفرینش ز یک گوهرند

در اقلیم ما رنچ بر مردمان
زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم
بپائین بیفکند و خاموش شد

ز اعماق مغزش بجز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیام دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب میدرخشید درچشم او

چرا احمد کودن بی شعور
معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران

عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه میگوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان
بود فرق ما بین دار وندار

چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند
به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است ما بین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر بخاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار
ببین دست پر پینه ام شاهد است

سخنهای او رامعلم برید
هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان
نژند و ستم دیده و زار داشت

معلم بکوبید پا بر زمین
که این پیک قلب پر از کینه است
بمن چه که مادرزکف داده ای ؟
بمن چه که دستت پر از پینه است

یکی پیش ناظم رود با شتاب
بهمراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سوئی جهید
بیاد آمدش شعر سعدی و گفت

ببین ، یادم آمد دمی صبر کن
تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی



دل خوش ازآنیم که حج میرویم


دل خوش ازآنیم که حج میرویم

غافـل از آنیم کـه کج مـیرویــم
                                                    کعبه به دیدار خدا میرویم
                                                    او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
                                                    دین که به تسبیح و سر و ریش نیست
                                                    هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب



ناصرالدین شاه

http://files.myopera.com/FoxMob/PostPenZ/nasereddinshah.jpg



نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه- یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی شده اند- از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحب قران به قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ ورسای هدایت شد.


سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به “موال” های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه‌ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می‌آید، غرورش اجازه نمی‌داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا...!

حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره‌ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه‌ی دستمال را با محتویات ملوکانه‌اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره‌ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه‌‌ی جنایت دور کرده باشد.

گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می‌شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می‌پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می‌شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا می‌گذارد، از دستشویی بیرون می‌رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می‌دهد و می‌گوید این را به تو می‌دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.

می‌گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می‌کند و می‌گوید من دو برابر این سکه‌ها به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف خرابکاری کنند!!

افسانه مردم

دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم وحیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعری تازه گشت

باز هم افسانه مردم شد او


"حمید مصدق"