یادداشت های روزانه یک دیوانــه

متن های عاشقانه,اشعار عاشقانه,تک بیتی عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,جملات زیبا,جملات قصار,اس ام اس عاشقانه,sms عاشقانه

یادداشت های روزانه یک دیوانــه

متن های عاشقانه,اشعار عاشقانه,تک بیتی عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,جملات زیبا,جملات قصار,اس ام اس عاشقانه,sms عاشقانه

روز مادر


گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد


جز گپ ریز ریز با مادرم


هی من حرف بزنم


هی او چای تازه دم بریزد...


هی چای ام سرد بشود


هی دلم گرم...


آنجا که چای ات سرد می شود


و دلت گرم


"خانه مادر است"

خدا می داند تنهاااااا



من که نمی دانم...


خدا می داند تنها، که شاید تو هم جایی همین حوالی


داری برایِ دلتنگی هایت دنبالِ من می گردی...

که شاید کلافه ای از تنهایی


یا حتی شاید میزِ شامِ امشب را دو نفره چیده ای


به امیدِ اینکه در باز شود من از راه بیایم...

اگر چنین است کاش تو هم امشب در گوشِ خدا بگویی


خدا جان !


شام یخ کرد که هیچ


دستانم بی حِس شد


از سرمایِ نبودنش

راه را زودتر نشانش بده ...



ب ن :


دیگر آن انسان خندان روی قبلا نیستم

فکر می کردم عزیزم، دیدم اصلا نیستم

خسته ام از روزها، آغوش وا کن ای خدا
باید امضا کرد جایی را؟ بیا... من نیستم....


تک و تنها


تک و تنهــاتر از آنــم که به دادم برسند


آنچنانم که شدم دست به دامان خودم



اشتباه


اشتباه می کنند


بعضی ها که اشتباه نمی کنند


باید راه افتاد


مثل رود ها


که بعضی به دریا می رسند


بعضی هم به دریا نمی رسند


رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد...


تعمیر یک ساعت


ما مردها گاهی نیاز داریم بندِ وا شده‌ی یک ساعت را تعمیر کنیم

عوض کردن یک باطری ما را به آرامشی می‌رساند که از ساعت می‌گیرد ...


من ساعت هایم را نگه می‌دارم

ساعتی که مادرم با خودکار برایم کشیده بود هنوز کار می‌کند

10 و 10 دقیقه است و او هنوز نمرده

پدر اما ماهیگیر بود و ساعت وفادارش بعدِ او فقط زیر آب کار می‌کند


فرق گذشته و حال در ساعتها پیداست

هرچه من بزرگتر شدم قیافه‌ی آنها مردانه‌تر شد

بچگانه... مردانه ...زنانه ...


ساعتها هم دنیای خودشان را دارند

ویترین ، سینمای ساعتها بود که خیابان را پخش می‌کرد

بازی من و معشوقه‌ام را یک جفتشان پسندیدند

در آخرین سکانس عاشقانه ، ما عکس گرفتیم و جدا شدیم

اما ساعتهای ما برای همیشه ، همانجا ، با همان ژست ایستادند


چه‌کسی با چه‌کسی قرار می‌گذاشت ؟

ما با هم ؟ یا ساعت‌های ما با هم ؟


یک ساعتِ مرد،

دست مردی را می‌گیرد و می‌رساند به قراری که یک ساعتِ زن،

زنی را به همان قرار


آن ساعتِ دیوانه را سال‌هاست تنظیم می‌کنم

اما هرسال، در همان لحظه، با همان ژست ...

ساعت ها با شب و روز تنظیم می‌شوند


اما این یکی زمانی شب و روز را هم تنظیم می‌کرد

من و آفتاب کارگرهای ساده‌ای بودیم که با هم می‌‌آمدیم و با هم می‌رفتیم

در راه دستم را طوری می‌گرفتم که همه ساعت را از من بپرسند

و نمی‌فهمیدم مردی که ساعتش را در جیب می‌گذارد تا زمان را از غریبه‌ای بپرسد؛

تنهاست...

تنهایَم

تنها


مثل آن ساعت بچگانه که سالها پیش در جنگل افتاد

و حالا در دست درختی است، کار می‌کنم اما به کار نمی‌‌آیم...


ما مردها

گاهی به یک تعمیر ساده نیاز داریم

یک تعویض باطری شاید...


اما وقتی مردی با دستهای لرزان ساعتی را تعمیر می‌کند

هیچ تضمینی نیست عقربه‌هایش در جهت درست بچرخند!


از : کیانوش خانمحمدی