آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بوداما گرفته دور و برش هاله ئی سیاهاو مرده است و باز پرستار حال ماستدر زندگی ما همه جا وول میخوردهر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوستدر ختم خویش هم بسر کار خویش بودبیچاره مادرم