من عقابی بودم
که نگاه یک مار، سخت آزارم داد
بال بگشودم و سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد
در نوک یک قله، آشیانش دادم
که همین دل رحمی، چه بروزم آورد
عشق، جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله زمین افتادم
تازه آمد یادم،
من عقابی بودم...
دوست دارم یک شبه، هفتاد سال پیر شوم
در کنار خیابانی بایستم…
تو مرا بی آنکه بشناسی، از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی…
هفتاد سال پیر شدن یک شبه
به حس گرمی دست های تو
هنگامی که مرا عبور میدهی بی آنکه بشناسی
قاتل ها همیشه
چاقو... تفنگ...
قاتل ها همیشه اسلحه نمی کشند
گاهی قاتل های لعنتی آنقدر دیر سراغت می آیند
که می میری...