عجب سکوت بلندی
عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی...
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه می شود که بمیرم ، نه اینکه برگردی...
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند . . .
اینکه دوستم داشته باشی
مثل این است که
عابری در پیاده رو
ناگهان در آغوشم بگیرد.
همین قدر بعید…
همین قدر ممکن… !