تو مپندار که من غیر تو دلبر گیرم ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم
بعد صد سال اگر برسر قبرم گذری کفنم چاک دهم زندگی از سر گیرم
بی وفا باشی جفایت می کنند بی وفایی کن وفایت می کنند
مهربانی گرچه آیینی خوش است مهربان باشی رهایت می کنند
من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم
عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست اشتیاق است که هر لحظه به تو،من دارم
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
این همه خونی که دنیا در دل ما می کند جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند
هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم
با تو از خاطره ها سرشارم با تو تا آخر شب بیدارم
عشق من دست تو یعنی خورشید گرمی دست تو را کم دارم
من در غم تو .تودر وفای دگری دلتنگ تو من تو دلگشای دگری
در مذهب عاشقان روالی باشد من دست تو بوسم و تو پای دگری
آراسته آمد و چه آراستنی
پیراسته زلف خود چه پیراستنی
بنشست به می خوردن و برخاست به رقص
به به چه نشستنی چه بر خاستنی
در سکوت دادگاه سرنوشت عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلداده ها از هم جدا وای بر این حکم و بر این قانون زشت!
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی است
ساده می افتد
ساده میشکند
ساده میمیرد
دل من تنها سخت میگرید
همه ذرات جان پیوسته با دوست همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا خدابا این منم یا اوست اینجا ؟
در مدرسه از نشاط من کم کردند... از فرصت ارتباط من کم کردند...
هر وقت به هم عشق تعارف کردیم... از نمره ی انضباط ما کم کردند...
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
نرسد دست تمنا چو به دامان شما میتوان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست نیمه جانی ست در این فاصله قربان شما
راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی
هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی
عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم
دیشب دوباره آمدی به خواب من،
دیدار خوب تو،
تا کوچه های کودکیم برد پا به پا،
شاد و شکفته اما،
فارغ ز هست و نیست،
یک لحظه دست تو از دست من رها شد و خواب از سرم پرید.
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
نه چون انسان که بعد از رفتن همدم گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد.
گفتمش: دل میخری؟!
پرسید چند؟!
گفتمش: دل مال تو، تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جامانده بود.
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر با خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر می دانم که می خواهم گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی خردسال و بازیگوش که هر دم بشکند
این سکوت تلخ مرگبارم را.
خاک خواهی شد!
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد!
چون غباری گیج، گم، سرگشته در افلاک خواهی شد!
یکی را دوست میدارم ولی افسوس اوهرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل رابه زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.
ای کاش کودک بودم!!!
تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود !
ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم
نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم
ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه ی مادر همه چیز را فراموش میکردم.
چشم چشم ،دو ابرو ، نگاه من به هر سو،
پس چرا نیستی پیشم؟نگاه خیس تو کو؟
گوش گوش دوتا گوش، دودست باز یه آغوش،
بیا بگیر قلبمو، یادم تو را فراموش....!
چوب چوب یه گردن، جایی نری تو بی من،
دق میکنم میمیرم، اگه دور بشی از من...!
دست دست دو تا پا، یاد تو مونده اینجا،
یادت میاد که گفتی: بی تو نمیرم هیچ جا....!
من؟ من؟ یه عاشق، همون مجنون سابق.
چه قدر غریبانه به لحظه های زتدگیم رنگ آشنایی زدی و رفتی
تو را هیچ وقت از خاطر نمی برم که تو آشناترین غریبه ی من بودی.
در زندگی مشو مدیون احساس کسی ،
تا نباشد رایگان عمرت گروگان کسی ،
زندگی دفتری از خاطره هاست ، یک نفر در دل شب ،
یک نفر در دل خاک ، یک نفر همدم خوشبختی هاست ،
یک نفر همسر سختی هاست ،
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد ،
ما همه همسفریم .
اغلب آنهائی پیروز و موفق می شوند که کمتر تعریف و تمجید شنیده باشند. زولا
در پایان کوچه بن بست زندگی ، بارها و بارها ابله هان را دیدار خواهی کرد . ارد
به زبانت اجازه نده که قبل از اندیشه ات به کار افتد. شیلون
لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز
هرگز هیچ هدفی را رها مکنید، مگر اینکه ابتدا قدم مثبتی درجهت تحقق آن برداشته باشید. رابینز
دانشگاه تمام استعدادهای افراد،ازجمله بی استعدادی آنهارا آشکارمیکند. چخوف
عشق همان چیزی است که به شما امکان می دهد بارها و بارها متولد شوید . دی آنجلیس
ابله ترین دوستان ما، خطرناک ترین دشمنان هستند. سقراط
بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانوهایت زندگی کنی. رودی
قطعاً خاک و کود لازم است تا گل سرخ بروید. اما گل سرخ نه خاک است و نه کود . پونگ
برده یک ارباب دارد اما جاهطلب به تعداد افرادی که به او کمک میکنند. بردیر فرانسوی
هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت کم و کوتاه است. فرانکلین
زیبائی در فرا رفتن از روزمرهگیهاست. ورنر هفته
برای کسی که شگفتزدهی خود نیست معجزهای وجود ندارد. اشنباخ
به مسائل بزرگ فکر کنید ، اما از خوشیهای کوچک لذت ببرید . جکسون براون
اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید اشک بریزی،لذت دیدن ستاره ها رو هم از دست میدی. شکسپیر .
معلم نفس خود و شاگرد وجدان خویش باش. پور سینا
دانستن به تنهایی کافی نیست ، دانسته را باید بکار بست . خواستن به تنهائی کافی نیست ، خواسته را باید عمل کرد . گوته
در دنیا جای کافی برای همه هست پس بجای اینکه جای کسی را بگیری سعی کن جای خودت را پیدا کنی. چارلی چاپلین
همه ما به نوعی دیوانه ایم . بدترین نوع دیوانگی آنست که موهبت خیالپردازی را از دست بدهیم . کریستیان بوبن
به آینده فکر نمی کنم زیرا به زودی فراخواهد رسید. البرت انیشتین
انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود. ادیسون
درباره ی انسانها از روی سوالاتی که می پرسن قضاوت کن، نه جواب هایی که میدن. ولتر
کلمات کلیدی : جملات قصار.متن های قصار.متن های زیبا.متن های ادبی
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انارو سیب و نان را می نویسد حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست هی می نویسد این ندارد آن ندار
بنویس کی آن مرد در باران میاید این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تأخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه و گفت
احساس پاک تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی، سالها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه میکنم ـ آه!
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش
او برای همیشه دیر کرده است.