نیستی که بدانی
عصرها...
برای نوشیدن یک فنجان چای
چقدر تنهایم ...
اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند
باور نمی کنند
چیزی از دست داده باشی ...
مــن زانــو هـایـم را بــه آغـوش کــشیده بـــودم...
وقتــی تــو بــرای آغــوش دیـگری...زانــو زده بـودی ...
کسی که قدم میزند...
چه کسی میداند...
که برمیگردد...
یا میرود...؟
تنهاست...!
برایم سیگاری آتش بزن
میان لب هایم بگذار و دور شو ....
پر از باروتم !!!