یادداشت های روزانه یک دیوانــه

متن های عاشقانه,اشعار عاشقانه,تک بیتی عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,جملات زیبا,جملات قصار,اس ام اس عاشقانه,sms عاشقانه

یادداشت های روزانه یک دیوانــه

متن های عاشقانه,اشعار عاشقانه,تک بیتی عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,جملات زیبا,جملات قصار,اس ام اس عاشقانه,sms عاشقانه

نامه جالب

محبت شدیدی که سابقا ابراز میکردم
دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو
روز به روز زیادتر میشود و هرچه بیشتر ترا میشناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار میگردد
در قلب خود احساس میکنم که ناچارباید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهاییکه اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و میدانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد ختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه بتو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تواست این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو میخواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب مینویسم و چقدر تاسف میخورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو میخواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمیتوان گفت که دارای
لطف و حرارت میباشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو بشدت متفنر هستم و نمیتوانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم

 

حالا یکبار هم نامه را یک خط در میان بخوانید.

خنده تلخ سرنوشت

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم ,هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم,آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن,اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود. 

 
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم ,چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد,تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم. 

 
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم ,دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس ,دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی ... 


به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی گور بابای همه , فقط اون ,بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطورمطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود باید می بردمش یه جای خلوت خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز , وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی . 


بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون . خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش از همون دور با نگاهش سلام می کرد بلند گفتم : - سلاممممم ...
 

چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که توی دلم یه نفر می خوند :گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو , گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...برام دست تکون داد من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد . 


- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ... 


سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم , آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من ,خندید . 


- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : هرچی که دارم و خواهم داشت , مال خود خودته و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد . 


- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ... 


- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد . 


- خب ؟
اممم راستش ... حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم . 


- چیزی شده ؟ نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .  


- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .احساس خوبی نداشتم ... 


- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟ نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم : 


- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود,هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم توی چشام نگاه کرد توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ... یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟ دوباره بغضش ترکید  دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟ دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ... سرم داغ شده بود احساس سنگینی و ضعف می کردم از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم , می ترسیدم گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره سعی کردم به هیچی فکر نکنم صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد ,کاش همه اینا کابوس بود ,کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم ,ولی همه چیز واقعی بود. 


واقعی و تلخ با من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش به من نگاه کن... در هم ریخته و شکسته شده بود ,اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت هیچی نمی فهمیدم انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود ,تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود, حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم آدمی که بی خود زنده بوده و کاش مرده بودم. 


- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد ,دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم ,نمی تونستم حرف بزنم احساس تهوع داشتم تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد ,چطور تونست این کارو با من بکنه؟ 


صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...زیر لب گفتم : خفه شو ... صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ... 


- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...  داد زدم .. با تموم نفرت و خشم : خفه شو لعنتی. 


یهو ساکت شد ... خشکش زد دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم ,دنیا دیگه گریه نمی کرد ,شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد,از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد, 


- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش, تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود من له شده بودم دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم و من ... تموم مدت .. با اون ... تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود ,از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود... 


دیگه ندیدمش ,حتی یه بار تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت ,یه احساس ترس دایمی بود ترس از تموم آدما از تموم دوست داشتناو احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست  دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه دنیایی که  بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

حقیقتی پنهان

در اتاقو قفل کرد پرده پنجره اتاق رو کشید نشست روی صندلی سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد, مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد .... 


روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه شنیدن بود و تپیدن ,عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی ,روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید. 

 
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد.مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,از گرمای با او بودن , لذت می بردو حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود و زن , مدام لبخند می زد ,و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,دستهای مرد را در آغوش میکشید. 

 
روزهای اول , همیشه زیباست ,مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق ,مثل روز اول مدرسه مثل روز تولد, هر تماسی پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز و هر نگاهی  لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز زن , مثل بهار شده بود , پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم یا اگر خیلی هم بزرگ بود , به چشم هیچکدامشان , نمی آمد شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه ..... 


روزهای خوب , زود می گذرد قانون " بودن " همین است. روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست کوتاه و زیبا و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد .مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود ,تکرار و تکرار و تکرار .شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود .هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک  به زیر پوست عشق  نفوذ کرده بود
و شاید هم  اصلا  عشقی در کار نبود .... 


- من هیچوقت عاشق نمی شم  هیچوقت ...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟ 


نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد ,عیبی نداره ... میگذره ,یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین : 


- خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست ,انگار دارم با سنگ صحبت می کنم حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
که تو هم خوب جوابمو دادی .... 


بوق ممتد مثل یک دیوار آجری بلند است تا آسمان انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ... مرد دست در جیب با قدی خمیده و چشمانی بی خواب قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند .عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم. 

 
مرد نمی توانست ,مردها گاهی خیلی سخت می شوند سخت و بیروح و لایه لایه و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,می شکند ,ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,سنگی می شود سخت تر از خارا ... آدم دلش تنگ می شود ,دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد حتی شده به یک نفس عمیق یکسال گذشت  

 

تنهایی همراه مرد بود و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود .مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند : 


- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب بود ها ...
- الو ... بفرمایید  


مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد .دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون .گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد انگار که از همان اول نبوده مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد صدای قلدر و خشن : 


- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد
گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد  


مرد , نحیف و قد خمیده در اتاقو قفل کرد پرده پنجره اتاق رو کشید نشست روی صندلی سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد ,تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد.... 


زن , نشسته بود لبه تخت ,شکسته و بیروح, مرد غریبه لباس هایش را پوشید بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد , دوستت دارم ... 


صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود ,زن خوب گوش سپرد نه ... این صدا هم تازگی نداشت این صدا هم تکراری بود .زن  در جستجوی تازه تر شدن , اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود ... 


رسم است زیبایی ها را می نویسند و بعد ها افسانه می خوانندش و نسل به نسل , آدم ها با ولع تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند .حقیقت را که بنویسی نه کسی می خواند نه کسی حفظش می کند .حقیقت آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند . تمام .

دیدی اونم رفت.

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ... 


تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ،  اولین مهمان تنهایی هایم بودی... روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم... 


هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون آغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ... 


به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود... و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم... 


هیچ کس این چنین سحر آمیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد  دارند و با هیچ می میرند!

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد, دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند . دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش برای داشتنش داشتم.دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم . 


در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است, حق من نیست , به آتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .رنجی آنچنان زندگی مرا پر کرده است, آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است, آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .   


دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .همه عمرداغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم ... آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .   


به او نگاه می کنم , به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .به او که دستهای نیرومندش عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .        

 
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد. به او که باورش کردم و دل به او باختم, به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز هرگز هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد . 

     
به او که مرزهای سرنوشت  سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان,  شاید زمان  داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند . لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفس هایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد.