انگار 10سال پیر شده ام...
چشمانم سوی دیروزها را ندارند
چارستون بدنم انگااار مرا از خود میرنجانند
دلم دیگر تحمل عادت ها را ندارد
قلبم از مهربانی ها بیزار شده
و احساساتم را در گوشه ای از این خانه دفن کرده ام
مغزم دیگر کار نمیکند
این روزها سکوت را بیشتر تجربه میکنم
.....من مرده ام.....یک مرده متحرک.....
میشود یک شب خوابید
و صبح با خبر شد
غمها را از یک کنار به دور ریخته اند ؟
که اگر اشکی هست
یا از عمقِ شادمانیِ دلی بی درد است
یا از پس به هم رسیدنهای دور
یا گریه کودکی که دستِ بی حواسش
بادبادکی را بر باد میدهد
کاش میشد
یک صبح
کسی زنگِ خانه هامان را بزند بگوید:
با دستِ پر آمده ایم
با لبخند
با قلبهایی آکنده از عشقهای واقعی
از آنسوی دوست داشتن ها
آمدهایم بمانیم و هرگز نرویم
هیچکس نمی داند
می دونی...
باید بفهمی وقتی دلت میگیره تنهایی
باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی
باید عادت کنی که با کسی درد دل نکنی
باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره
باید بفهمی وقتی ...
ناراحتی...دلتنگی...یا بی حوصله ای
هیچ کس حوصله تورو نداره
دیگه باید فهمیده باشی همه رفیق وقتای خوشی اند....