دیروز
عبور ِتو در کوچه ها وزید
و هنوز، دهان ِپنجره ها باز مانده است ...
هزار و یک قصۀ عاشقانه میداند
نیمکت ِ چوبی ِ توی پارک...
هیچ راهی به هیچ مقصدی ختم نمی شود
فقط؛ راه ها از یک جایی به بعد تمام می شوند!!! همین...
بعضی وقتا به یه نقطه ای میرسی
که دیگه نمیتونی بری سرخط...
همون جا تموم میشی...
امروز یک مرده شور را دیدم
آنچنان زیبا می شست که لکه ای هم باقی نمی ماند
اما نمی دانم چرا پدرم از او خوشش نمی آید!!!
و مدادم گریه می کند و مادرم هم نفرینش!!!
او که آدم خوبیست من دوستش دارم...
فقط کاش ناخن هایش را می گرفت...
تمام بدنم را زخم کرد...