رازداری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن
با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن
به گناهی که نکردم، به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن
ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت...
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن!
" آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است...
روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن "
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
کاظم بهمنی
سلام .
دقایق طولانی ای روی مفهوم شعر فکر کردم .
نمیدونم تا چه اندازه برداشتم از شعر ارزشمند بود؟ البته این توانایی قلم شاعره که برای مخاطبین مختلف ، مفاهیمی متفاوت داشته باشه .
فقط :
انگار قبل از اینکه بخوای واژه ها رو با کمک ادبیات معنی کنی ، باید درون شاعر رو درک کنی ....
از پست زیباتون ممنونم.
خداااااااااااااا
خیلی قشنگ بود مرسی