غم آوارگی و دربدری،
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند،
همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند
مادر من غم هاست،مهد و گهواره ی من ماتم هاست،
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست،
آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم،غم به اندازه سنگینی عالم دارم،
غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست
قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی
و به تنهایی خود در هوس عیسایی،
و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی
قاصدک حال گریزش دارم،
می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،
پستی و مستی و بد مستی نیست
می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست
اینجا غریبه بودم، اهل زمین نبودم
با روح بی شکیبم هرگز عجین نبودم
از جنس موج بودم،رفتن گناه من شد
خود را شکستم اما ساحل نشین نبودم
باید گناهمان را بر شانه می نوشتند
پربود شانه هایم هرچند این نبودم
من آخرین شروعم برگرد باورم کن
عصیان گرفته روحم اهل یقین نبودم
باری است روی دوشم از افترا و تهمت
یا من در اشتباهم یا خرده بین نبودم
شکستنی تر از آنم که در پی سنگی باشی...
تلنگری بزن...
آوار می شوم !
به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...