گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد...
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم...
آنجا که چای ات سرد می شود
و دلت گرم
"خانه مادر است"
بغضِ گلدان لبِ پنجـره را چلچلهها میفهمند
حالِ بیحوصلهها را خودِ بیحوصلهها میفهمند...