عید آمد و ما خانهء خود را نتکاندیم
گردى نستردیم و غبارى نفشاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلى او را ز در خانه براندیم
هر جا گذرى غلغلهء شادى و شور است
ما آتش اندوه به آبى ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولى ما
پیکى ندواندیم و پیامى نرساندیم
احباب کهن را نه یکى نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکى بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، اى خسته کبوتر
سالى سپرى گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جوئى نجهاندیم
مانندهء افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانهء بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانهء خود را نتکاندیم
"اخوان ثالث"
طبیبان بر سر بالین من آهسته می گفتند
که امشب تا سحر این عاشق دلخسته می میرد.
زه هر جا بگذرد تابوت من غوغا به پا خیزد
چه سنگین می رود این مرده از بس آرزوها داشت
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال ما خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا
نمیدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا
چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است
و از احساسا سرشار است.
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم !
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم !
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم !
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم !
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم !
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
من می ترسم...
"حسین پناهی"