شما که سواد داری
لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
"محمد صالح اعلا"
عجب سکوت بلندی
عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی...
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه می شود که بمیرم ، نه اینکه برگردی...
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند . . .
اینکه دوستم داشته باشی
مثل این است که
عابری در پیاده رو
ناگهان در آغوشم بگیرد.
همین قدر بعید…
همین قدر ممکن… !