-
مترسک
1388/05/07 16:00
زیاد وقت صرف ساختنم نکردند؛ با هر چی که دم دستشون بود ساختنم همین قدر که دیگران باور کنند که وجود دارم. و من هر وقت که بارون می باره و گودال جلوی پام پر از آب می شه و آینه ای می شه واسه دیدنم؛ چشمهام پر از اشک می شه و به خودم می گم: بیچاره پرنده ها! حق دارند ازم بترسند. دلم کلی می گیره. شاید اگر من رو یک کمی بهتر می...
-
شام آخر
1388/05/07 15:59
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت....
-
تو را دوست می دارم
1388/05/07 15:57
تو را دوست می دارم تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم میان گذشته و امروز...
-
پنج وارونه چه معنا دارد؟
1388/05/07 15:51
پنج وارونه چه معنا دارد؟ خواهر کوچکم از من پرسید من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت زده گفت روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی پنج وارونه...
-
وقتی 4 ساله بودم
1388/05/07 15:51
وقتی 4 ساله بودم: بابا هر کاری می تونه انجام بده. وقتی 5 ساله بودم: بابام خیلی چیزها می دونه. وقتی 6 ساله بودم: بابام از بابای تو باهوش تره. وقتی 8 ساله بودم: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه. وقتی 10 ساله بودم: در گذشته زمانی که بابام بزرگ می شد همه چیز مطمئنا متفاوت بود. وقتی 12 ساله بودم: خوب طبیعیه پدر در آن مورد...
-
گفتی که مرا دوست نداری
1388/05/07 15:49
گفتی که مرا دوست نداری، گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من ده گفتی که نه، باید بروم، حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف رفتی تو و دیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست رفتی تو، خدا پشت و پناهت، به سلامت بگذار...
-
شبی
1388/05/07 15:46
شبی غمگین تر از شبهای فرهاد به یاد لحظه های رفته بر باد به یاد سروهای سبز و عاشق نشستم گریه کردم تا شقایق صدایم یک نیستان بی قراری غروب و حسرت و چشم انتظاری به یادت ای عزیز نازنینم شبی تنها و خاکستر نشینم از آن آتش که شب را شعله ور کرد چه بر جا مانده جز خاکستر سرد شکفته یاد گل در گریه هایم پر از حرفم اگر چه بی صدایم...
-
یاد دارم
1388/05/07 15:45
یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ما دوره گرد داد می زد کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید، بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود...
-
نصیحت لقمان
1388/05/07 15:42
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی. پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟لقمان...
-
حکایتی از کریم خان زند
1388/05/07 11:21
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: "چه...
-
گربه در معبد
1388/05/07 11:14
در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد. سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت. گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای...
-
پیرمرد ساندویچ فروش
1388/05/07 11:03
پیرمردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.کارش...
-
[ بدون عنوان ]
1388/05/05 16:13
متن عاشقانه,متن های عاشقانه,عاشقانه,اشعار عاشقانه,متن کوتاه عاشقانه,دوبیتی عاشقانه,دوبیتی های عاشقانه,متن های کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,,شعر و متن عاشقانه,متن نامه های عاشقانه,دو بیتی های عاشقانه,نوشته های عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,متن عاشقانه کوتاه,عکس و متن عاشقانه,متون عاشقانه,متن های عشقی,متن های...