برچسب ها : جملات قصار.متن های قصار.متن های زیبا.متن های ادبی
اهل حمامم
پوستم مهتابیست
چشمهایم آبیست
پدرم دلاک است
سر طاسی دارد
لُنگ میاندازد
شامپو مصرف کرد
کلهاش هی کف کرد
و سپس مویش ریخت
و چه اندازه سرش براق است!
حرفهام دلاکیست
هدف من پاکیست
مینشیند لب سکو آرام
یک نفر با احساس
و تصور کرده، خوش پر و پاست!
کودکی را دیدم
میدود در پی صابون و لگن
ای نهان در پسِ دَر
خشک آوردم، خشک!
مشتریهای عزیز
لگن خاصرهتان سالم باد!
رخت ها را نکنید
آبمان بند آمد !
این پست هم واسه آدمای نامرد (البته دور از جون شما)
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت
هر کس غصه ی اینکه چه میکرد نداشت
چشمه ی سادگی از لطف زمین می جوشید
خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت ...
در این بازار نامردی به دنبال چه می گردی؟ .....
نمی یابی نشان هرگز تو از عشق و جوانمردی ......
برو بگذر از این بازار ، از این مستی و طنازی .....
اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی
هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند
باستان کاران تبانی کرده اند
عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسانها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
اندک اندک عشق بازان کم شدن
نسلی از بیگانگان آدم شدند

حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است
در میان مزرعه های طلایی گندم
مترسکی با لبهایی خندان ایستاده است
لباسش نه وصله دار است و نه مغزش پوشالی
مترسک خائن با کلاغ ها طرح دوستی ریخته است
خوشه های طلایی گندم در آتش دو رویی نگهبان خویش می سوزند
فصل دروی گندم ها و حاصلش نانی که به سفره من و تو می آید
تکه نانی خشک در دست کودکی بی پرواست
کودک درد گندم ها را می فهمد
مترسک را به دار می آویزد
صدای نحس کلاغها به گوش می رسد
کلاغ ها به سوی مزرعه ای دیگر می روند و بر سادگی مترسک قاه قاه می خندند
اینگ خوشه های گندم با پرچم سفیدی که نماد صلح است
طلایی تر به چشم می آیند
فصل دروی گندم ها و تکه نانی که طعم آزادی می دهد !
بر چسب ها : مترسک,کلاغ,مرگ