انگار 10سال پیر شده ام...
چشمانم سوی دیروزها را ندارند
چارستون بدنم انگااار مرا از خود میرنجانند
دلم دیگر تحمل عادت ها را ندارد
قلبم از مهربانی ها بیزار شده
و احساساتم را در گوشه ای از این خانه دفن کرده ام
مغزم دیگر کار نمیکند
این روزها سکوت را بیشتر تجربه میکنم
.....من مرده ام.....یک مرده متحرک.....
لازم نیست برای اثباتِ مُرده بودنم
از دیوار عبور کنم
و یا خبرِ فرسودگی استخوان هایم را
از کرم های خاکی برایتان بگیرم!
من مُرده ی مدرنیزه ای هستم
... که در فصلِ انجمادِ شاعر از درد
قیدِ حیات را زده ام!
اکنون/ در خستهترین ساعتِ سرّ بودنِ روح ام,
زمان با تمامِ یال و کوپال اش
از نعش ام عبور می کند..!
آآآآآآآآآآآآآآآآه خدایااا..
خخخخخخخخخ
ziba bod
سلام.
خیلی روی این پست موندم.
نمیدونم چی میشه گفت؟
انگار این یکنواختی روزها به جای اینکه به ما فرصت بده تا زیباتر تکرارشون کنیم، بلکه ذهنمون رو از یکنواخت بودنشون خسته کرده!
شاید تکراری بودن روزها رو نشه انکار کرد، اما به طور حتم می تونیم با اندیشه خودمون ، رنگی از جنس شادابی بهش بزنیم.
به امید روزی که؛
مهربانی ها مشق دست ها و خوبی ها قلم دستهامون باشه.
پست تاثیرگذاری بود. ممنونم.
واه واه واه ... بازم انرژی منفی
بچه جون یه کم موج مثبت بفرس... یه کم... تو رو خدا...
این تن بمیره!!
در میان این همه جوروواجور،زندگی ها شده ناجور
چقدر این شعر به حال وهوای این روزای من نزدیکه......
مغزم دیگر کار نمیکند................
این روزها سکوت را بیشتر تجربه میکنم..............