دستان نیمه آهنی من است که دارد از فرط بی کسی زنگ می زند...
بعضی وقتها دوست دارم
وقتی بغضم میگیره
خدا بیاد پایین و اشکامو پــاک کنه
دســـتمو بگیره و بگه :
پی نوشت : خدایا...معجزه میخواد امشب این دلم... معجزه ای در حد خدا بودنت
یک غریبه می خواهم
بیاید بنشیند فقط سکوت کند
و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم...
تا کمی کم شود این همه بار ...
بعد بلند شود و برود
همه چیز را بلد شده ام
خیابانها, کوچه ها...
حتی رنگهای چراغ قرمز را
اما هنوز هم گم میشوم
شبیه کسی شده ام
و باز پُــکــی دیگــــر می زند ...