همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود
نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخود گفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
سلام.تا آخر وبلاگتون رو خوندم ... جالب می نویسید .. خیلی از جمله هاتون رو با اجازه نوشتم ... به وبلاگ من هم سر بزنید خوشحال میشم .. من هم می نویسم اگر اسم سر هم کردن واژه ها رو بشه گذاشت نوشته و صاحبش رو نویسنده! یا حق
پر از شور مثل همیشه
منتظرت هستم
متن جالبی بود. از وبلاگ سر در نمیارم اما خوبه
همیشه دوست داشتم یه درخت باشم.بچه که بودم نمی فهمیدم که خدا منو درخت افریده.اما الان فهمیدم.یه روز شاید منم کاغذ بشم.اینطوری دیگه میدونم یه استفاده ای میشه از وجود من تو این دنیا کرد...
درخت آرزوی تبر کرد وقتی گنجسکها سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند...
اون روز "من" از خدا چی خواسته بودم؟!؟!؟!!!
مثل همیشه قشنگ بود.
salam veblag ghashangi bod kheyli khosham omad.khoshhal misham be veblagam sar bezanid nazar bedin.mer30 be in nam search konis SORROR ALBOOGHOBEISH
سلام - عالی بود . اشکم در اومد . میتونم از مطالبتون توی وبلاگم استفاده کنم؟
البته
عالی بود....
خیلی قشنگ بود . ممنون.