گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد...
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم...
آنجا که چای ات سرد می شود
و دلت گرم
"خانه مادر است"
بغضِ گلدان لبِ پنجـره را چلچلهها میفهمند
حالِ بیحوصلهها را خودِ بیحوصلهها میفهمند...
من که نمی دانم...
خدا می داند تنها، که شاید تو هم جایی همین حوالی
که شاید کلافه ای از تنهایی
یا حتی شاید میزِ شامِ امشب را دو نفره چیده ای
اگر چنین است کاش تو هم امشب در گوشِ خدا بگویی
خدا جان !
شام یخ کرد که هیچ
دستانم بی حِس شد
راه را زودتر نشانش بده ...
ب ن :
دیگر آن انسان خندان روی قبلا نیستم
فکر می کردم عزیزم، دیدم اصلا نیستم
خسته ام از روزها، آغوش وا کن ای خدا
باید امضا کرد جایی را؟ بیا... من نیستم....