رازداری کن و از من گله در جمع مکن باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن
با حضور تو قرار است مرا زجر دهند خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن
به گناهی که نکردم، به کسی باج مده آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن
ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت... این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن!
" آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است... روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن "
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن
کاظم بهمنی
|