تو همانی...


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده‌است به تو
؛ به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ ِ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

***


مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانیت

سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت

فقط نه کوچه باغ ما… فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت

دوباره عهد می کنی که نشکنی دل مرا
چه وعده‌ها که می دهی به رغم ناتوانیت

جواب کن به جز مرا… صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت

بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای
سپس سر مرا ببَر به جای مژدگانیت



کاظم بهمنی