تک بیتی عاشقانه ( ۲ )

نمی دانم چه هنگام از کدامین راه...
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...


با فراغت تو شکستی دل من، می ترسم!
خرده های دل من در کف پایت برود


ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی می توان کرد  جدایی  مشکل است


دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
وای بر  جان  گرفتاری  که  بندش  در  دلست


هر که را عشق نباشد نتوان زنده  شمرد
وآن که جانش ز محبت اثری یافت نمرد


پروانه نیستم که به یک شعله جان دهم
شمعم که جان گدازم  و  دودی  نیاورم


بلای  عشق  را  جز  عاشق  شیدا  نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را


بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی
از این کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی ..


جگر   شیر   نداری   ره   عشق   مرو
که در این راه بسی شیر جگر باید خورد


پروانه صفت دور جهان گردیدم
نا مردم اگر مرد در عالم دیدم


یکرنگ تر از تخم مرغ رنگی نیست
آن هم  که  شکستم  دو  رنگش  دیدم


قفس دیدم رهایی  یادم  آمد
تو رفتی بی وفایی یادم آمد


امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست


من بلبل آن گلم که در گلشن راز
پژمرده شد و منت شبنم نکشید


شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید
آه عاشق زود گیرد  دامن معشوق را .......


تنها نه همین دلبر  من  عهدشکن   شد
با هر که دم از عشق زدم دشمن من شد


قربان وفاتم به وفاتم قدمی نه
تابوت ببویم مگر از رخنه تابوت


هیچ کس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آن قدر در عشق او غرقم  که  پیدا   نیستم


اشک در چشمان من طوفان غم داردبه دل
خنده بر لب می زنم تا کس  نداند  راز   دل


مطمئن باش که مهرت نرود از دل من
مگر آن روز که در خاک شود منزل من


عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم کشیدن صنعت نقاش نیست
 

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.


تو رفته ای که بی من سفر کنی
من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم


دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هــــم


اشتباهی که همه عمر پشیمانم از آن
اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم


خوش آنکه از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد


امروز در اقلیم سپیدی و سیاهی
از روز من و زلف تو آشفته تری نیست


این تراشیدن ابروی تو از تندی خوست
تا نگویند تا بالای دو چشمت ابروست


صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است


شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی همتا
تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد


خمیده پشت  از آن دارند پیران جهان دیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را


شب به تنگ از ناله ام خلقی که این فریاد کیست؟
زان میان یک تن نمی پرسد که از بیداد کیست؟


عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست
دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم


حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش
به که گویم من دلسوخته درد دل خویش 


زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم


فریاد مردمان همه از دست دشمن ست
فریاد ما از دل نامهربان دوست


گر جنون آید به سویم، ره بده بیگانه نیست
ور خرد پرسد سراغ من، بگو در خانه نیست


از تو ای بد عهد آشنایی زود بود
دیر با ما آشنا گشتی، جدایی زود بود


آزادیم از دام هوس نیست ولی کاش
صیاد مرا گاه بدین سو، گذری بود


از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است


با دوست بگویید که دیگر نکند ناز
ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست


تا به کی از کفر و دین گویی، قدم در راه نه
کاین دو راه مختلف آخر گذارد سر به هم


خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد
بگذار که غم نیز، رود شاد ز دستت


گر زندگی اینست که من می بینم 
عمر ابدی، نصیب دشمن باشد


داشتم خوش حالتی امشب میان کفر و دین
دیده مشغول بت و، دل گرم استغفار بود