دل دیوانه

دوباره در دلم آتش فتاده
شرارعشق زد درمن جوانه
به خیسی میگراید پیکر من
زخواهش های بی حد شبانه
شبانگاهان ز من میخواهد این دل
که خود را من به آغوشش فشانم
شود خورشید و من سیاره او
شمیم عشق بر جانم نشانم
بدو گفتم که تزویر است تزویر
دل من ساده هستی ساده هستی
چنان پاکی که با اندک محبت
به خود یوغ وفاداری ببستی
دل من چون که پروا نیست در تو
به سر حد جنونم میکشانی
زبهر عشق پوچی باز آخر
به آه و اشک و خونم میکشانی
مشو لب تشنه عشقی خیالی
مگو من بی تو آبم پوچ هستم
که او در چشم تو عشق است لیکن
نمیدانی که من از او شکستم
شکافی که اینک اندر سینه توست
ز زخم خنجر او گشته اینسون
زخودخواهی صد رنگ غرورش
تو را بفشرده در دریایی از خون
بیا ای دل تو امشب دست بردار
از این عشق دروغی و ریاکار
بساز و خود بسوزان در غم عشق
که تقدیرت چنین است قلب خونبار.