گزیده اشعار محمد علی بهمنی

 

 حتما بخونید  یه نظری هم بدید بد نیست !!!  

به قول شاعر که میگه : دیوانه را توان به محبت نمود رام 

ما را محبت است که دیوانه میکند.

 

آنگاه 

 

هرصبح باشنیدن یک عطسه
می ایسیتم که حادثه از خانه بگذرد
آنگاه دنبال آن به راه می افتم.

 

 

کودکی ها 

 

جایت امشب در تماشایم پدر خالی!
کودکی ها باز روی صحنه می آیند

پرده بالا میرود یک لحظه ی دیگر
و من در نقش تو از راه می آیم :

نشسته همسرم بر سفره سجاده
طفلم ایستاده در کنار در

و در فکرش کلاغی که به من از شیطنت هایش خبر داده است در پرواز

جایت امشب در تماشایم پدر خالی!
کودکی ها باز روی صحنه می آیند.

 

 

 

خسته 

 

اززندگی از این همه تکرارخسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

تن خسته سوی خانه دل خسته میکشم
وایا! از این حصار دل آزار خسنه ام

دلگیرم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

ازاو که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.

 

 


سایه 

 

درخت با همه ی کهن سالی از من جوان تر است
در رازش مینشینم

گنجشکانی هستند
گنجشکانی می آیند

خانواده ای هست
خانواده ای می آید

مادری در تاب سایه , خوابآواز می خواند
گنجشک ها جیک نمی کشند

کودکی , سایه ای را خم می کند
گنجشک ها جیک می کشند

دختری در سایه ای روان چهره می شوید
پسری چند سایه آنسو تر,مشتی زیبایی می نوشد

گنجشکی دگر می آید
خانواده ای دگر فرش می اندازند

مدت هاست کسی به سراغم نیامده

درخت با همه کهن سالی از من جوان تر است

چقدر سایه داشتن خوب است.

 

 

 

این همه گنجشک بر یک درخت
این همه آواز با یک نت
این همه چتر در یک باران
این همه تنهایی در یک شهر.

 

 

 

اضطرابی در جانش
زخمی بر پوستش,نیست
تنها شبیه من گام بر می دارد-سایه ام.

 

 

 

من و تو 

 

منو تو تا نفس باشد من و تو
منو تو در قفس باشد من و تو

من و تو حرف مان حرف هوس نیست
من و تو از هوس باشد,من و تو

منو تو نیمه ای از روحمان کم
دو تنها و دو سرگردان عالم

غریبی,بیشتر از این که یک عمر
منو تو زندگی کردیم بی هم!

منو تو بی قرار بی قراری
برای هم دو عکس یادگاری

تمام روز بی تابیم و بی خواب
به امید شب و شب زنده داری

منو تو خار چشم سرنوشتیم
که این خط را از او  خوش تر نوشتیم

جهنم جای سرافکندگان است
من و تو سربداران بهشتیم

منو تو این هجا را می شناسیم
زبان واژه ها را می شناسیم

سکوت از جنس فریاد است اینجا
چه خوب این هم صدا را می شناسیم.

 

 

 

ساعت 

 

با ساعت دلم,وقت دقیق آمدن توست
من ایستاده ام,مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه

با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام,با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز

هنگام شعله ور شدن من,هنگام شعله ور شدن توست
ها...چشم ها را می بندم
ها...گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم,اینک وقت عبور عطر تن توست. 

 

 

هی مترسک کلاهت را بردار


قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را هم او که می پنداشت
بی یکی جرعه اش خراب شدیم

ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم

گوش کن ما خروش و خشم تو را
هم چنان کوه بازتاب شدیم

اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم

ما که ای زندگی! به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم

دیگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم.

 

 

 

آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان


ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
 گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
می شود آغاز فصل دیگری از داستانم.


 

طرح زمینی بزنم دوست را


دوست من دیدنش آسان نبود
پنجره اش رو به خیابان نبود
دوست من منظره ی بسته اش
طارمی پر گل ایوان نبود
طرح زمینی بزنم دوست را
دوست من هیچ جز انسان نبود
با من و تو فرق زیادی نداشت
او فقط این گونه هراسان نبود
من پی دریوزه ی جسمم اگر
او پی دریوزگی جان نبود
دامنه ای داشت پر از آبشار
منتظر رحمت باران نبود
بد خبران آنچه از او گفته اند
با دل خوش باورمان آن نبود
دوست من با دل طوفانی اش
جز پی آرامش طوفان نبود
دوست من نقطه ی آغازهاست
دوست من نقطه ی پایان نبود
با چه دریغی بسرایم ازاو
او که خود از خویش پشیمان نبود.

 

 

 

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست


گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

 

 

آمده ام با عطش سالها


با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای آسی نیستم
آماده ام تا تر بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو آمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا آه بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز آن
دیرزمانی است آه بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها...به کجا می کشی ام خوب من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام!

 

 


او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم


من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

 

 

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟


تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.

 

 

 

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم


با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
 همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تر
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو.

 

 

 

خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی


زمانه وار اگر می پسندیم کر و لال
به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال
مجال شکوه ندارم ولی ملالی نیست
که دوست جان کلام من است در همه حال
قسم به تو که دگر پاسخی نخواهم گفت
به واژه ها که مرا برده اند زیر سوال
تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم
بشوق توست که تکرار می شود هر سال
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
خوشا هر آنچه که تو باغ باغ می خواهی
بگو رسیده بیفتم به دامنت ‚ یا کال ؟
اگر چه نیستم آری بلور بارفتن
مرا ولی مشکن گاه قیمتی ست سفال
بیا عبور کن از این پل تماشایی
ببین چگونه گذر کرده ام ز هر چه محال
ببین بجز تو که پامال دره ات شده ام
کدام قله نشین را نکرده ام پامال
تو کیستی ؟ که سفرکردن از هوایت را
نمی توانم حتی به بالهای خیال.  

 

  

مثنوی پدر 

 

سایه ای بود و پناهی بود و نیستپ
لغزش ام را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دل تنگم کسی چون من مباد
سوگ حتی قسمت دشمن مباد

گ گفتن اش تلخ است و دیدن تلخ تر
هست ناگه نیست گردد از نظر

باورم شد این من ناباورم
روی دوش خویش او را می برم

می برم او را که آورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا

می برم در خاک مدفون اش کنم
از حساب خویش بیرون اش کنم

راست می گویم : جز این منظور نیست
چشم شاعر از حواشی دور نیست

مثل من ده ها تن دیگر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه

منتظر تا بارشان خالی شود
نوبت نشخوار و نقالی شود

هر یکی هم صحبتی پیدا کند
صحبت از هر جا به جز این جا کند

گفتن اش تلخ است و دیدن تلخ تر
خوش به حالت خوش به حالت ای پدر.

 

 

 

نارس هم 

 

رسیده که باشی
طعم ات اشتهای خاک را باز میکند
نارس هم - فرقی نمی کند
تنها بی اشتها جویده می شوی.

 

 

 

تو آینه نیستی ؟ یا...

خود را نمی بینم!
تو آیینه نیستی؟
یامن وجود ندارم

 

 

دهاتی 

 

ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب آاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من آه عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من آه شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه آه دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم آه دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره.