در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده مردم شدم !
بعد از این با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه بازار ماست
درد می بارد چون لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام !؟
خسته ام از قصه های شومتان خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی کسی مجنون نشد
قفل غم بر درب سلولم مزن من خودم خوش باورم گولم مزن!
حمید رضا رجائی
|