به درک


قسمت مضحک این عشق وفا شد، به درک

دستم از دست تو یکباره جدا شد، به درک

تو مسافر شدی و بار سفر بستی و رفتی
و مهاجر صفت چلچله ها شد به درک

رد پای من و تو در سر هر کوچه به جاست
سهمم از تو فقط این خاطره ها شد به درک

روشنای شبم از پنجره ، سوسوی تو بود
رصد هر شب چشمت که خطا شد به درک

صحنه آخر این قصه فروریختن آینه هاست
صحبت مردم اگر چون و چرا شد به درک

بی نزاکت شدم و حرف و کلامم شاید
واژه ی ساده ی هر بی سرو پا شد به درک