قسمت مضحک این عشق وفا شد، به درک دستم از دست تو یکباره جدا شد، به درک
تو مسافر شدی و بار سفر بستی و رفتی و مهاجر صفت چلچله ها شد به درک
رد پای من و تو در سر هر کوچه به جاست سهمم از تو فقط این خاطره ها شد به درک
روشنای شبم از پنجره ، سوسوی تو بود رصد هر شب چشمت که خطا شد به درک
صحنه آخر این قصه فروریختن آینه هاست صحبت مردم اگر چون و چرا شد به درک
بی نزاکت شدم و حرف و کلامم شاید واژه ی ساده ی هر بی سرو پا شد به درک
|