چقدر خسته ام از این خدای تکراری...

دلم گرفته از این روزهای تکراری

کجاست خلوت بی انتهای تکراری


به قصه های نفس گیر خویش می خندم

هزار و یک شب پُر ماجرای تکراری


زبان درد مرا هیچ کس نمی فهمد

می آورند برایم دوای تکراری


به جستجوی کسی سالها سفر کردم

رسیده ام به همان ردّپای تکراری


مدام بر نفسم تازیانه می کوبد

دریده حنجره ام را صدای تکراری


تمام هستی من از خدا که پنهان نیست

چه حاجتی ست به این ربّنای تکراری


همیشه وعده ی فردوس می دهد ما را
چقدر خسته ام از این خدای تکراری! ...