اشعار عاشقانه : سری ۲


بی تو


دیگر نروم به سوی مستی
حظی نبرم ز می پرستی
ای آن که نداری خبر از من
سرچشمه ی هر غمم تو هستی
دیگر به بهار خنده ام نیست
باران صفا دهنده ام نیست
ای آن که دلم اسیر عشقت
بر بام دلت؛ پرنده ام نیست؟
شعرم همگی سرود درد است
گفتم که بهار بی تو سرداست
گفتم که بهار بی تودیگر
پاییز تر از خزان زرد است.




 

 خداحافظ گل لادن


خداحافظ گل لادن, تموم عاشقا باختن
ببین هم گریه هام از عشق, چه زندونی برام ساختن
خداحافظ گل پونه, گل تنهای بی خونه
لالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونه
یکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند
یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوند
تو این شب های تو در تو, خداحافظ گل شب بو
هنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سو
خداحافظ گل مریم, گل مظلوم پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردم
نشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارم
نمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونی
تو که بیدار بیداری بگو از شب چه می دونی؟
تو این رویای سر در گم, خداحافظ گل گندم
تو هم بازیچه ای بودی, تو دست سرد این مردم.

 

  

بعد مرگم وسط سینه من چاک کنید
و انــدر آن شاخـه ای از تــــاک کنیــــــد
مرد غسال مرا سیر شرابی بدهیــد
مست مست از همه جا حال خرابی بدهید
هرکه پرسید که مرده است؟جوابش بکنید
از مـی خــالص انگــور خرابـــش بـکنیـــد
مگذارید به بالین من آید واعــــظ 
پیر میخانه بخــواند غــزلی از حـــافــظ
جای تلقین بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید.

 

 
شب و یک جاده تاریک  چراغت نور مهتاب است
و من در بدرقه با تو به دستم کاسه آب است
بدون اختیار اشکم به روی گونه می ریزد
شبیه ماهی تشنه دلم در سینه بی تاب است
تمام باتو بودن ها فقط  یک لحظه بود انگار
نصیب من از این دنیا همین یک لحظه ناب است
نگاه من به پای تو نگاه تو به دست من
سکوتم با تو می گوید " نرو! مثل تو کمیاب است"
ولی دست تو و من نیست  تو محکوم سفر هستی.

 

 
با تو خوشبخت میشوم یک روز
این تجسم برای من کافیست
اینکه شاید تو هم دچار منی
این توهم برای من کافیست
پشت این اشک ها صبورم من
مثل دیوانه های زنجیری
امتحان کن چگونه میمیرم
یک تبسم برای من کافیست.


 

دیر گاهی ست که تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غمها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
تا بینم که چه تنها شده ام .

  


تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت.

 

 

زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود
هستی من پرسه ای در طول یک تکرار بود
روی بوم لحظه ها تصویر لبخندی نماند
زیستن مرثیه ای در سوگ یک پندار بود
بی تو هر گهواره گوری بی تو هر شادی غمی
هر نفس ناقوس مرگی هر دری دیوار بود
می گذشتم با شتاب از کوچه های کودکی
دیگر از جشن عروسکها دلم بیزار بود
می هراسیدم دگر از هر سیاه و هر سپید
امتداد لحظه ها در دیده ام چون مار بود
مرگ را با دوستی بر گردنم آویختند
دستان نارفیقان حلقه دار بود.

 




زمزمه


نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن. 




 

آدمک آخر دنیاست ،بخند
آدمک مرگ همین جاست،بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند
دستخطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست ، بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست،بخند
صبح فردا به شبت نیست ، که نیست
تازه انگار که فرداست،بخند
راستی آنچه که یادت دادیم
پر زدن نیست،که درجاست ،بخند
آدمک نغمه ی آغاز بخوان
به خدا آخر دنیاست، بخند.

 

 



چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....

 




باید از باده عشرت دو سه ساغر زدنی
که جهان نیست مگر چشم به هم بر زدنی

به تمنّای کسی حلقه به هر در زده ‌ایم
هیچ ‌کس نیست ، چه حاصل در دیگر زدنی

تا نبینیم سرانجام که می‌میرد عشق
به که پروانه ‌صفت ، شعله به جان در زدنی

زندگی معرکه ای بود سراسر زد و خورد
پشت پا خوردنی از هرکس و بر سر زدنی

با چنین شیوه ، شب ای ماه ! گوارا بادت
راه خود رفتن و تابیدن و تسخر زدنی

سر پرواز ندارم که فضا مختنق است
به هوای سر کوی تو مگر پر زدنی

تا بگیریم مگر از سحر خویش سراغ
ماه و تا صبح به هر میکده ‌ای سر زدنی.
 



 

کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت...

 

 




یکی بود تو قصمون وفا نکرد
رفت و پشت سرشم نگاه نکرد
یکی بود زندگیشو هوس سوزوند
آبروش رفت و دیگه اینجا نموند
یکی بود یکی نبود و یک پری
یک بغل عاشقی و یک سَرسَری
کی بود اونکه طاقت گریه نداشت؟
عاشق هوس شد و تنهام گذاشت؟
کی بود؟ کی بود؟ اون تو بودی!!!
کاشکی که از اول نبودی
شاید باید می فهمیدم که قلب تو پر از ریاست
دوستت دارم گفتنای تو درست مثل باد هواس!!!

 

 




دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید
این قدر آینه ها را به رخ من نکشید
این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید
چشمی آبی تر از آینه گرفتارم کرد
بس کنید...
این همه دل دور و برم نگذارید
آخرین حرف من اینست: زمینی نشوید...
فقط...
از حال زمین بی خبرم نگذارید...

 




 

در خواب ناز بودم شبی           دیدم کسی در می زند

در را گشودم روی او                دیدم غم است در می زند

ای دوستان بی وفا                  از غم بیاموزید وفا

غم با آن همه بیگانگی            هر شب به من سر می زند.

 




 

قصه از غلط شروع شد           از یه اشتباه ساده
از یه خنده ای که گم شد        تو یه بغض بی اراده

دست تو یا دست تقدیر          گاهی آدم? بد می یاره
قصه از غلط شروع شد           من? به تو ربطی نداره

سادگیمو تو شکستی           آینه ها دروغ نمی گن
تو ولی خودت نبودی              خود من بودی? خود من

شاکی ام اما نه از تو             از خودم لجم گرفته
از خودم که بیشتر از تو          منو دست کم گرفته

منو دست کم گرفتی             تو که اسم من باهاته
ولی من دروغ نمی گم           پشت این آینه? ماته

مات و ماتم زده از تو              تا ته قصه شکستم
تو به انتها رسیدی                من چمدونمو بستم

باورم می کنی یا نه              نمی دونم? نمی دونم
قصه از غلط شروع شد           اینو از چشات می خونم.




 

 

خداحافظ همین حالا همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین, به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت سادس
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جادس
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها
بدونی بی تو و با تو, همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ...
همین حالا خداحافظ...

 





خداجون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری
خداجون می گن تو خوبی? مثل مادرا می مونی
اگه راست می گن ببینم عشق من کجاست می دونی؟
خداجون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟
من می خوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن
من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟
خداجون تو تنها هستی? می دونی تنهایی سخته
زنده بودن یا مردن من واسه اون فرقی نداره
اون می خواد که من نباشم? باشه اشکالی نداره
خداجون می خوام بمیرم تا بشم همیشه راحت
ولی عمر اون زیاد شه حتی واسه یه ساعت
خداجون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟
بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری؟
 




 

خوش آمده ای مادر بر سنگ مزارم
خوش آمده ای بنشین یکدم به کنارم
باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم
از اشک دو دیده ی تو من شسته و پاکم
بس کن دگر این زاری? لبخند بزن گاهی
حرفی بزن از هر کس? از هرچه که آگاهی
مادر تو بگو که مرگِ من با تو چه کرد؟
ای وای به من? چه می کنی با این درد؟
سیمای تو را غصه دگرگون کرده
لبخند تو را برده و افسون کرده
چشمان تو چون چشمه همی می جوشد
قلب تو فقط جامه ی غم می پوشد
ای وای به من? که دستِ من کوتاه است
افسوس که زندگی چنین خودخواه است
مادر تو بگو از آن جگر گوشه ی من
از آنکه شد از زمین دل توشه ی من
مادر تو قسم بخور که او خوب و خوشست
جز دست تو نیست روی سرش دیگر دست
مادر تو بگو برادرم کو? کجاست؟
او با تو نیامده? چرا ناپیداست؟
امروز به سفر رفته و یا بیمارست؟
شادم کن و گو کنار یک دلدارست
هر روز به عشقِ خاکِ من اینجا بود
می سوخت دلم? همیشه او تنها بود
مادر تو به او بگو که آرام شود
در پیش حقیقتی که هست رام شود
مادر تو بگو که بی قراری نکند
من را تو قسم بده که زاری نکند
یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم
ما برادر و رفیق و محرم بودیم
مادر تو بگو در پی کارش باشد
شادم کند و به فکر یارش باشد
مادر چه خبر ز حال و احوال پدر؟
از آن کمرِ شکسته از مرگِ پسر؟
از آن گل پائیزی پژمرده شده
آن گل که ز طوفانِ غم افسرده شده
مادر تو بگو چه می کند دل تنگ است؟
رخساره ی داغدار او بی رنگ است؟
مادر تو بگو که آن دلارام چه شد؟
آنکس که مرا فکند در دام چه شد؟
سوگند به تو که بی قرارش بودم
من عاشق دل خسته ی زارش بودم...





 

آخر ای دوست? نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید...
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن? روی تو سپید...
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید...
دل پر درد مرا مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید...
  






عشق یعنی سالهای عمر سخت
عشق یعنی زهر شیرین بخت تلخ
عشق یعنی خواستن? لَه لَه زدن
عشق یعنی سوختن پر پر زدن
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی یعنی سراب
عشق یعنی لایق مریم شدن
عشق یعنی با خدا همدم شدن
عشق یعنی لحظه های بی قرار
عشق یعنی صبر یعنی انتظار
عشق یعنی از سپیده تا سحر
عشق یعنی پا نهادن در خطر
عشق یعنی لحظه ی دیدار یار
عشق یعنی دست در دست نگار
عشق یعنی آرزو یعنی امید
عشق یعنی روشنی یعنی سپید
عشق یعنی غوطه خوردن بین موج
عشقِ یعنی رد شدن از مرز اوج.

 





 

مرا با این پریشانی کسی جز من نمی فهمه...
شکستن های روحم را به غیر از تن نمی فهمه...
همیشه فکر می کردم برایت آرزو هستم...
همان یک روزنه نوری که داری پیشِ رو هستم...
ولی امروز می بینم تمامش خواب بود و بس...
خیالِ تشنه از رویا فقط سیراب بود و بس...
مسیر چشمهایت را شب ها ناگاه گم کردم...
چراغی نیست? راهی نه? چگونه بی تو برگردم؟؟؟
نمی دانی چقدر از این شب دلتنگی می ترسم...
و از آواز تنهایی?
از این آهنگ می ترسم...
همیشه سرنوشتِ من مقیمِ دردِ آبادیست...
کدامین دست ویرانگر درِ خوشبختی ام را بست؟؟؟
ببین ای دوست مرگِ دل چگونه سوگوارم کرد...
رسید افزوده طوفان را خراب و بی قرارم کرد...
دلم در دوردستی است مثالِ بید می لرزد...
به جانت جانِ شیرینم...
به دیدارت نمی لرزد...

 

 




نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها.

 

 




هر شب وقتی تنها میشم
حس می کنم پیش منی...
دوباره گریه ام میگیره
انگار تو آغوش منی...
روم نمیشه نگات کنم
وقتی که اشک تو چشمامه...
با اینکه نیستی پیش من
انگار دستات تو دستامه...
بارون میباره و تو رو
دوباره پیشم می بینم..
اشک تو چشام حلقه میشه
دوباره تنها میشینم...
قول بده وقتی تنها میشم
باز هم بیای کنار من...
شبای جمعه که میاد
بیای سر مزار من...
دوباره از یاد چشات
زمزمه ی نبودنم...
ببین که عاقبت چی شد
قصه ی با تو بودنم...
خاک سر مزار من
نشونی از نبودنت...
دستهای نامردم شهر
چرا ازم ربودنت...
به زیر خاکمو هنوز
نرفتی از خیال من...
غصه نخور سیاه نپوش
گریه نکن برای من...
دیگه فقط آرزومه
بارون بباره رو تنم...
دوباره لحظه ها سپرد
منو به باد رفتنم...
دیگه فقط آرزومه
بارون بباره رو تنم...
رو سنگ قبرم بنویس
تنهاترین تنها منم...

  





بوسه باران


غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم.
 





قصه خورشید و گل


مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید
به امید تو چو ایینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که بهدامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو ایینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید
عشق من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید. 
 

 



نام بی نشان تو در برگی از دفتر زندگی ام نقش بسته است
هنگامی که خواستم تنها نام تو را آتش بزنم
برگ برگ زندگی ام سوخت!
از دیروزها به دنبالت دویدم
به امید دیدارت به امروز رسیدم
ولی افسوس...!
افسوس که تو به فرداها سفر کردی! 

 





لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی بغفلت گونه ام را تیغ
های، نپرسی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است.