شبی را که سفر می کردید

یادتان هست شبی را که سفر می کردید

قول دادید و گفتید که بر می گردید


دست من را که گرفتید کمی جا خوردم

تازه فهمیدم و دیدم که شما هم سردید


حرف دل بود که در چشم شما یخ می زد

حرفهایی که به گفتار نمی آوردید


دوری از شخص شما باز عذابم می داد

دل من خوش به همین بود که بر می گردید


یادتان هست که گفتم پس از این می میرم

منم و یک دل دیوانه و صدها تردید


با که قسمت بکنم این همه تنهایی را

که به حجم غزل گم شده ام می گنجید


دل من جای کسی نیست و تنها فردید

این شمائید که با من و دل من همدردید


سهمم از دوریتان چند غزل می دانم

که به اشعار نسنجیده ام عادت کردید