اشعار حسین منزوی


حکمم از زمین رها شدن نبود

سرنوشت من خدا شدن نبود


از هزار چوب خیزران یکی

در قواره ی عصا شدن نبود


گیرم استخوان به نیش هم کشید

سگ به جوهر هما شدن نبود


از چهل در طلسم قصه ام

هیچ یک برای واشدن نبود


تو در اینه شما شدی ولی

با منت توان ما شدن نبود


آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود






من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا 


کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا 


یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا 


در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟


عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا 


شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا 


قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا




از روز دستبرد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو 


تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو 


از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو 


فرهاد کو که کوه به شیرین رهات کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو 


کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید هم نچرخد اگر در مدار تو 


چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو






دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش 


مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش


بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش 


خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش 


شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش 


بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش 


هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش



"حسین منزوی"