به روزگار خودم جای گریه می خندم
چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم
به روزگار خودم جای گریه می خندم
 
چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم:
 
که می رسیّ و برای همیشه می مانی
و می دهی به نفس های خسته ام جانی
 
به انتهای خودم می رسم به این بن بست
همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است
 
همیشه آخر هر اتفاق می بازم
برنده باشی اگر،من به باخت می نازم

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی
تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟

پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز
تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟

نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی
همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی

تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟
تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟

دوباره سادگی ام کار می دهد دستم
نمی شود که از عشقت گذشت،دلبندم!
 
اگر چه سر به هوایی،قرار یادت نیست
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم
 
هنوز هم که هنوز است حین هر باران
تو را برای نفس هام آرزومندم
 
تو سهم عاشقی ام...  نه ،نبوده ای هرگز
به روزگار خودم جای گریه می خندم