مرا هست کفشی ز عصر حجر / که میراث مانده ز جد پدر شریک غمش بوده و شادیش / به پا کرده در جشن دامادیش
خدایش بیامرزد آن زنده یاد / که از خود هم این ارث بر جا نهاد چو هی میبرم پیش هر پینه دوز / ز مغزش پریده است برق و فیوز!
بود چون که جان سخت چون کرگدن / بپوشم به هر گاه و بیگاه من هر آنچه ز وزنش گویم کم است / که سنگین چنان کله رستم است
ز پایم بود چند سانتی گشاد / چو پاپوش افراسیاب و قباد مرتب به پایم لخ لخ کند / ندارد چو کف پای من یخ کند
ز بس خورده اقسام واکس و پماد / مرا رنگ اصلش نیاید به یاد ولی من ز بابای جنت پناه / شنیدم که رنگش بوده سیاه
بسی نعل خورده است بر تخت آن / شاه سم قاطر پادگان! به هر سوی آن خورده صد دانه میخ / فرو میرود توی پایم چو سیخ
همیترسم آخر به جرم قاچاق / که مامور گردد برایم براق که این جزو آثار تاریخی است / چرا که خطوط تهش منحنی است
اگر عمر باقی است، سال دگر / سپارم من آن را به امواج بحر که تا همچو زورق همراه باد / رود گویی اصلا ز مادر نزاد
و یا میزنم واکس بر رویهاش / گذارم سپس داخل موزهاش
برچسب ها : شعر طنز,شعر خنده دار,شعر زیبا,حافظ شیرازی |