شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
حامد عسکری
سلام.
شعر زیبایی بود. پر بود از یه عالمه حس قشنگ.
شونه ای که شاعر میخواد تا تکیه گاهش باشه ، خطاب قراردادن گنجشک ها ، بلندای کوه و سپس فروتنی شاعر و سخن از یک انتظار و تلاشی تا انتهای توان ...
همه و همه نمایشی هستن از لطافت شعر و قدرت بیان شاعر.
ممنون از پست زیباتون.
alibood alii