با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
آخرین منزل ما کوچه سرگردانی است
دربه در در پی گم کردن مقصد رفتیم
مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم...
فاضل نظری
در اینجا که منم کسی چه میداند که بودن نیز چون زیستن طاقت فرساست
زندگی قصه مرد یخ فروشی ست که از او پرسیدند:
فروختی؟
گفت: نخریدند تمام شد
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
.
اهو خیلی قشنگ نوشتی
من همیشه قسمت نظرات این وبلاگ رو هم میخونم
خسته نباشی اقا رضا
مرگ فقط چاره کاره برام دعا کنین زودتر برم خیلی خسته ام.......