تو غم در شکل آوازی ، شکوه اوج پروازی نداری هیچ گناهی جز، که بر من دل نمی بازی مرا دیوانه می خواهی ، زخود بیگانه می خواهی مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه می خواهی شدم بیگانه با هستی ، زخود بی خودتر از مستی نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آنچه می خواستی
بکُش دل را ، شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن شدم انگشت نمای خلق ، مرا تو درس عبرت کن بکن حرف مرا باور ، نیابی از من عاشق تر نمی ترسم من از اقرار ، گذشت آب از سرم دیگر
تو غم در شکل آوازی ، شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز، که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه می خواهی ، زخود بیگانه می خواهی
مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی ، زخود بی خودتر از مستی
نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آنچه می خواستی
بکُش دل را ، شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق ، مرا تو درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور ، نیابی از من عاشق تر
نمی ترسم من از اقرار ، گذشت آب از سرم دیگر
و بی توجه به ریزش کوهی که منم
و خطر مرگی که تنها مرا تهدید می کند
می گذری...
و بی توجه به ریزش کوهی که منم
و خط مرگی که تنها مرا تهدید می کند
می گذری...