من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگیها
از آه زیاد است ، نه از خوردن آشی
از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی
حامد عسکری
بیایی و نیایی من همان آواره هستم که بودم
در حالی که آوارگی ام را از یاد برده ام
یا تنها به آن عادت کرده ام...
میدونی وقتی این ادرسو (blacklife.blogsky.com ) وارد میکنم به یه وبلاگ یا سایت وارد نمیشم به زندگیه خودم نزدیکتر میشم ...
ممنونم ازت ...
خدا کنه زندگی هیچکس شبیه نوشته های اینجا نباشه که دیگه هیچ راه چاره ای نیست...
بهترین برای تو باد
شعر نیست حال دله مخصوصا بیت اول،بسیار لذت بردم
درود بر شاعرش