ر وزها میگذرد و من از پنجره بیداری کوچه یاد تو را می نگرم می پویم و چنان آرامم که کسی فکر نکرد زیر خاکستر آرامش من چه هیاهویی هست... عاشقی هم دردی است! و من از لحظه دیدار تو میدانستم که به این درد شب خواهم مرد...
گوش کن/ وزش ظلمت را می شنوی؟/در شب اکنون چیزی می گذرد/ماه سرخ است و مشوش/و براین بام که هرلحظه/در او بیم فروریختن است/ابرها همچون انبوه عزاداران/لحظه باریدن را گویی منتظرند/لحظه ای و پس از آن هیچ./پشت این پنجره شب دارد می لرزد/و زمین دارد/ بازمی ماند از چرخش/پشت این پنجره یک نامعلوم/نگران من و تست...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ر وزها میگذرد
و من از پنجره بیداری
کوچه یاد تو را می نگرم می پویم
و چنان آرامم
که کسی فکر نکرد
زیر خاکستر آرامش من
چه هیاهویی هست...
عاشقی هم دردی است!
و من از لحظه دیدار تو میدانستم
که به این درد شب خواهم مرد...
که به این درد شبی خواهم مرد!
گاهی میشه با یه امید گنده نا امیدی رو غافلگیرش کرد...
گوش کن/ وزش ظلمت را می شنوی؟/در شب اکنون چیزی می گذرد/ماه سرخ است و مشوش/و براین بام که هرلحظه/در او بیم فروریختن است/ابرها همچون انبوه عزاداران/لحظه باریدن را گویی منتظرند/لحظه ای و پس از آن هیچ./پشت این پنجره شب دارد می لرزد/و زمین دارد/ بازمی ماند از چرخش/پشت این پنجره یک نامعلوم/نگران من و تست...