صبح را آغاز می کنم در حالیکه :
مدت عمرم آهسته آهسته کم می شود و مرگ نزدیک تر میگردد.
اعمالم چه خوب چه بد چه کم و چه زیاد ثبت می گردد,
مرگ در پی من است و دست از گریبانم بر نمی دارد,
آتش دوزخ را به دنبال خود احساس میکنم و می بینم,
نمی دانم عاقبت چه خواهد شد.
سلام عزیز..
چرا اینقدر ناامید؟؟؟
بابا یه شعری بنویس دلمون باز بشه..ما که به حد کافی در وبلاگمان از نا امیدی سخن می گویم اخر شما چرا؟؟
سلام
وبلاگ با آدرس جدید
قبلی باز نمیشه
بوس
بای
سلام وبلاگت خیلی باحاله
متنای قشنگی نوشتی
خیلی خوشم اومد